JavaScript Codes

بسم الله الرحمن الرحیم به وبلاگ هیئت اباالفضل العباس (ع)شهرستان نورآباد ممسنی خوش آمدید

.

.
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک های مفید

بسم الله الرحمن الرحیم

چگونگی عزاداری مردم ممسنی درایام محرم در گذشته ای نه چندان دور وچگونگی  تاسیس هیئت اباالفضل العباس (ع) 

با قلم خادم الحسین  

حاج عباس خسروی 

 قسمت اول - دوم و سوم

بنام خدا بنام آن کس که عشق و محبت به اهل بیت (ع) را در دلهای ما رونق داد , بنام خدائی که دوستی بین ما و ابا عبدالله (ع) را قوت بخشید , بنام کسی که هستی ما در دست اوست و جز به او به کسی امید نداشته و نداریم , بنام خداوندی که حب حضرت قمر بنی هاشم (ع) را در موی رگهای قلبمان

قرار داد , بنام خدای دوستی ها و زیبائی ها که وقتی به او فکر می کنیم جز زیبائی چیزی نمی بینیم راستی که دوستی با حسین (ع) و با اباالفضل (ع) چه زیباست به حدی که حسین (ع) در این عرصه زیبائی جان داد و برادرش همینطور این زیبائی همان است که وقتی یزید لعنت الله علیه به حضرت زینب در شرایط اسیری به او گفت خدا را چگونه دیدی حضرت فرمود : جز زیبائی چیزی ندیدم و نمی بینم در حالی که سر بریده برادر را در طشت طلا روبروی خود در کاخ یزید میدید و بنام ایزدی که راه رسیدن به خودش را از طریق مسیر دوستی با اهل بیت برای ما آسانتر کرد . بنام خداوندی که جان دهنده و و جان گیرنده همه موجودات عالم میباشد . بنام همان خدائی که به عشقش تصمیم به تاسیس هیئت عزاداری گرفتیم و هم اینک با توکل به او سعی برکشوری و جهانی شدن او داریم این حقیر عباس خسروی فرزند مرحوم حاج حسین متولد سوم خرداد 1342 اهل و ساکن شهرستان نورآباد ممسنی مطالبی پیرامون چگونگی عزاداری در این شهرستان و چگونگی تاسیس هیئت اباالفضل العباس (ع) را بطور مختصر چنانچه خداوند یاری کند برای شما عزیزانیکه مشتاق خواندن این مطالب هستید بیان میکنم امیدوارم بتوانم با بیان این مطالب موجب رضایت خاطر شما بشوم . امید است شما با بلند نظری خود احیانا" اشتباهات و کوتاهی ای حقیر را ببخشید .

 

                                    حاج عباس خسروی شهریور ماه 1387

 

 

 

آنچه که من میدانم و میخواهم برای شما بازگو کنم کودکی بودم 4 الی 5 ساله محرم که از راه میرسید نیروئی عجیب تمامی لذت ها ی کودکانه را در ما می کُشت و تنها عشق به عزاداری حضرت امام حسین (ع) در ما زنده میشد وفقط به شبهای عزا داری فکر میکردم و بس . دوستان کودکی من الحمدالله همه چنین حالی داشتند و این باعث وابستگی بیشتر من به امام حسین (ع) میشد . شاید این علاقه بیشتر بخاطر ادغام شیر و اشک مادری بوده که در زمان عزاداری این حقیر را سیراب مینمود آنهائی که عشق به امام حسین (ع)  را همراه با مادران دلسوخته مجلس نشین روضه ابی عبدالله (ع) آموخته اند هیچوقت بین خود و اهل بیت جدائی نخواهند دید . در همان کودکی قبل از آنکه بزرگتر ها در تکیه گاه عزاداری هیئت سید الشهدا جمع شوند من و دوستانم ساعاتی قبل از شروع عزاداری آنجا حاضر میشدیم بله اولین هیئت عزاداری شهر ما هیئت سید الشهدا (ع) بوده و هست که توسط افرادی مانند مرحوم سپهدار جمشیدی و خانواده اش و مدیریت و همکاری اشخاص دیگری چون مرحوم مشهدی خلیفه گشتاسبی مرحوم قربان شریفی مرحوم مشهدی مسلم مسلمی مرحوم گلابی و..... عزیزان دیگری که این حقیر نام آنها را بخاطر ندارم عذز خواهی میکنم زیرا خیلی ها زحمت کشیده اند واین اواخر یعنی از سالهای انقلاب این هیئت بیشتر توسط مرحوم حسین جمشیدی , جمعه امیری , محمود امیری و حاج اسفندیار عرب زاده و فرزندان همان کسانیکه بالا نام بردم و عده ای دیگر اداره میشود .

این حقیر همراه با دوستانم ساعتها با بازیگوشی و اذیت ها و دویدنها اطراف هیئت منتظر میماندیم تا عزا داری شروع شود عزا داری که شروع میشد حال عجیبی پیدا میکردیم چون در خانه هم بوسیله بزرگترها بطور مختصر برای ما از حادثه های کربلا گفته بودند احساس میکردیم که واقعا" کربلا همینجاست بخصوص موقعیکه تشکیلات تعزیه از منزل مرحوم سپهدار جمشیدی بیرون میآمد . بزرگترها گفته اند که قبل از اینهائی که نام برده ام مرحوم کناری شریفی در نقش شمر تعزیه خوان این معرکه بوده است اما با توجه به سن و سال این حقیر شمر دوران بچگی ما درویش جوانمردی بود که صورت خود را کاملا" سیا ه مینمود که به او شمر روسیاه میگفتند که ایشان هنوز در قید حیات هستند ولی بعلت پیری و به جوانان بها دادن فعالیتی در این مورد ندارد .

اعتقادات مردم بسیار بود به حدی که با دیدن این تشکیلات همه مردم گریه و زاریشان بیشتر میشد حتی زنها صورت خود را می خراشیدند و بلند بلند جیغ میکشیدند و مردان با تکیه به دیوار و یا درختان زار زار می گریستند و عده ای هم برای حمایت از امام حسین (ع) شمر و لشکر اورا با سنگ مورد اصابت قرار میدادند که بعضی از مواقع این کار موجب دعوای حسابی میشد و بچه هائی مثل ما بغض تمامی گلویمان را میگرفت و با هزاران غم واندوه با دیدن اطفال دربند و اسیر شده امام حسین (ع) بسیار ناراحت میشدیم . بعد از دیدن این مراسمها با سوالهای گوناگون از بزرگترها توضیح میخواستیم و آنها هم در حد توان و علمی که به این موضوع داشتند به ما جواب میدادند . و اما برای شبها روشنائی نبود خیابانها  فاقد برق و چراغ بودند هر کس از خانه خود چراغهائی بنام چملی و یا کوچکتر و یا بزرگتر که جالی و چراغ برق هم میگفتند میآوردند تا آن تکیه گاه را روشنائی دهند . شخصی که صدای خوبی داشت و به او نوحه خوان میگفتند برای زنجیر زنان نوحه سرائی میکرد البته در سن ما طولی نکشید که امکانات برق و صوت در هیئت بوجود آمد . خوب بیاد دارم که شبهای تاسوعا از طریق مسیر خیابان تل قلی که خاکی و تاریک و طولانی و پر از گودالهای بزرگ بود هیئت و مردم مرد و زن کوچک و بزرگ پیاده و عده ای با پای برهنه برای احترام به امامزاده شاه داوود به روستای شاه داوود میرفتیم آنقدر این راه برای ما بچه ها سخت و خطر ناک بود که همیشه سعی میکردیم لابلای جمعیت باشیم تا از هیئت عقب نمانیم زیرا ترس تنها شدن و دور ماندن از هیئت عذاب آور بود . اما همانطور که گفتم عشق به امام حسین (ع) باعث میشد خطر ها را نبینیم و بدون ترس با چندین چراغ دستی و بدون امکانات صوتی حسین , حسین گویان به دنبال هیئت با قدمهای کوچکی که داشتیم میدویدیم . کسیکه ساز عزا را مینواخت سوار برالاغ میشد و دیگری که طبل عزا را میکوبید همینطور گاهی موقع هم اشخاصی که میخواستند ثواب کنند و قدرت بدنی خوبی داشتند میدیدم که طبل را بر پشت خود میگذاشتند و طبال محکم برروی آن میکوبید تا این مراسم به امامزاده شاه داوود ختم می شد ما که بچه بودیم احساس مان براین بود که به شهر دیگری رفته ایم چون خیلی خسته میشدیم و ترس و نگرانی بازگشت به منزل این خستگی را بیشتر میکرد آنجا که میرسیدیم نوحه خوانهای هیئت بهترین نوحه های خود را میخواندند وقتی نوحه های هیئت سید الشهدا تمام میشد نوحه خوانی از هیئت شاه داوود بر بالای بلندی قرار میگرفت و نوحه های سینه زنی برای جمع عزاداران میخواند و همه مردم سینه زنان برای امام حسین(ع) اشک جاری میکردند و اکثریت سینه زنها پیراهنهای خود را بیرون میآوردند و لخت و عریان سینه میزدند . بعد از عزاداری میدیدم عده ای با سینی های چای از منازل اطراف امامزاده بیرون میآمدند که بیشتر از همه , ما بچه ها عجله می کردیم و برای خوردن یک فنجان چای سر از پا نمی شناختیم شاید علتش آن بوده که این چای رنگ و بوی حسینی داشته است و اما چگونگی برگشتن ما در این شب تاریک از امامزاده شاه داوود باید بگویم که در هنگام برگشتن این تشکلات حفظ نمیشد وافراد گروه گروه به شهر باز میگشتند ما هم برای یافتن بزرگترها پی آنها میگشتیم .که بلکه بتوانیم با آنها برگردیم .

دیگر آن که یکی از شبهای دیگر محرم را به منزل مرحوم زنده یاد ولی خان کیانی که از بزرگان این دیار بود و در محله قلعه انجیری روبروی ژاندارمری قرار داشت میرفتیم و بعد از خواندن روضه و زنجیر زنی همگی می نشستیم و از عزاداران پذیرائی میشد تا خستگی برطرف شود سپس به سمت جایگاه هیئت خیابان شهید بهشتی فعلی که روبروی منزل مرحوم سپهدار جمشیدی بود جمع میشدیم و بادادن تذکراتی که از سوی مرحوم زنده یاد مشهدی خلیفه گشتاسبی داده میشد عزاداری به پایان میرسید و هرکس به سمت منزل خود می رفت بدون آنکه کوچکترین بی حرمتی به اشخاص یا عزاداران و یا عزای امام حسین (ع) شود زیرا بر این اعتقاد بودیم که حتی تخمه خوردن , خندیدن , قصه گفتن و امثالهم در این  ایام حرام است حتی ما لباسهای نو نمی پوشیدیم چون به ما گفته بودند بچه های امام حسین (ع) در این ایام در بدر و مظلوم و دور از دیار خود به آنها بسیار ظلم شده است بالاخره همچنان که هرسال برای عزای امام حسین (ع) در این هیئت جمع میشدیم هرچه بزرگتر میشدم از امام حسین بیشتر دانسته و بیشتر علاقمند میشدم هرجا تعریف یا صحبتی از کربلا میشد عاشقانه علاقمند به شنیدن و یاد گرفتن آن بودم و از زمانیکه کلاس پنجم ابتدائی بودم احساس کردم که اندک صدائی در گلو دارم و میتوانم نوحه خوانی کنم اما بسیار کم رو و خجالتی بودم وتصورش را نمیکردم که حتی بتوانم در حضور یک نفر نوحه خوانی کنم ولی همیشه نوحه های شبهای محرم را برای خودم زمزمه میکردم که در میان نوحه خوانهای قدیمی میتوانم از آقای قلندر فرامرزی , آقای نوذر نوذری و آقای اسلام پور و خیلی های دیگر که بخاطر ندارم . اما با شروع انقلاب جوانان دیگری هم مانند شهید محمد شریعتی و مرحوم نصیب الله غلامی و خیلی های دیگر نوحه خوانهای شبهای محرم بودند. شایان ذکر است که نوحه خوانهای یاد شده و همه نوحه خوانهای آن زمان فقط در دهه اول محرم نوحه سرائی مینمودند ولا غیر .

اما همه این نوحه خوانیها و عزاداریها و تعزیه خوانیها تا سال بعد جلو چشمان من مجسم بود نوحه خوانهائیکه صدای دلنشینی داشتند خیلی سریع نوحه آنها را بخاطر میسپردم و برای خود و بعضی اوقات برای دوستانم خودمانی میخواندم هر سال تصمیم میگرفتم که در هیئت سید الشهدا نوحه خوانی کنم اما بدلیل کم روئی از یک طرف و نداشتن پشتوانه از طرفی دیگر موفق به این مهم نمیشدم بعضی موقع از شب اول تصمیمم را به شب بعدی موکول میکردم و این ده شب به پایان میرسید و من جرات این کار را پیدا نمیکردم .و به همین منوال 5 سال گذشت و من هیچ وقت نتوانستم در هیئت سیدالشهدا پشت میکروفن قرار بگیرم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و عزا داری و مرثیه سرائی در کشورجایگاه بیشتری پیدا کرد و مردم به انقلاب شهدا و اهل بیت وابستگی بیشتری پیدا کردند و در این شرایط من و دوستانم جمعی صمیمی شده بودیم که در همه کارها با همکاری و همیاری موفق بودیم و همین دور هم جمع شدنها یک دلی و یک رنگیها و اعتقادات قلبی مشترکی که بین ما وجود داشت باعث شد که از هنرهای یکدیگر اطلاع یابیم در این میان اینجانب گاه گاهی با خواندن بعضی از نوحه ها در حضور دوستان در مدرسه یا بیرون از کلاس درس مورد تشویق قرار میگرفتم . تا اینکه گروه ما دسته جمعی وارد گروه مقاومت امام سجاد شد که شبانه و بعضی روزها در بعضی از مراکز شهرنگهبانی میدادیم و وقتیکه در اطاق گروه مقاومت جمع میشدیم شروع به خواندن نوحه هائی که از حاج صادق آهنگران آموخته بودیم میکردیم فقط در حد دوستی چند نفره , اما چیزی نگذشت که همین نوحه خوانی های مختصر مبدل به نوحه خوانی در گروه مقاومت شد و با فرا رسیدن ماه محرم همین گروه کوچک بدون بلند گو درکوچه ها و خیابانهای شهر راه میافتادیم و سینه زنی میکردیم البته در گروه مقاومت قبل از من و در کنار من آقای محمود یوسفی و یدالله کریمی و علی شهریور که روحیه خوبی داشتند نوحه سرائی میکردند مسئولیت این گروه را علیمحمد مدبر بعهده داشت هرچه زمان میگذشت به هر دلیلی که بود نوحه خوانها یکی یکی کنار رفتند و فقط بعنوان سینه زن در گرو مقاومت ماندند .

درکنار گروه مقاومت عده ای هم  جدا از زنجیر زنی هیئت سید الشهدا قبل از شبهای تاسوعا و عاشورا دور هم جمع میشدند و با یک بلند گوی دستی شروع به خواندن نوحه های سینه زنی میکردند ما که جوان بودیم و زودتر از این گروه شروع میکردیم بعد از  اتمام مراسم خودمان به این گروه ملحق میشدیم و برای اینکه ثوابی ببریم با آنها قاطی میشدیم که این حقیر و دیگر دوستانم خیلی دلمان میخواست در این گروه واین بلندگوی دستی نوحه ای بخوانیم و سینه بزنیم اما همان موردهای کم روئی و خجالتی بودن که از سوی من بود باعث شد که اینجا هم نتوانم مداحی کنم از نوحه خوانهای این گروه میتوانم از آقایان علی همتی ,هدایت لکی و این اواخر از حاج محمد مظفریان نام ببرم دیگرانی هم بودند که نام آنها را بخاطر ندارم اما تا حدودی طلسم شکسته شده بود و من استعداد خود را در این زمینه برای افراد قلیلی آشکار کرده بودم .

با شروع جنگ تحمیلی و آوردن جنازه شهدا مردم حال عجیبی پیدا کرده بودند و تشنه روضه اهل بیت بودند و کسی را میخواستند که با صدایش بتوانند بغض گلویشان را بشکنند و بودند نوحه خوان هائی که این کار را میکردند اما نه در حد مدح و مداحی حضرت امام حسین (ع) چون همتنطور که قبلا" گفته بودم همه نوحه خوان مقطعی ده شب محرم بودند جز امام جمعه وقت جناب آقای حاج محمد علی غالبی که واقعا" صدای دلنشینی داشتند هم روضه خوان , سخنران و مداح قابلی بودند و من بسیار دوست داشتم پای روضه های این روحانی بزرگوار بنشینم در سطح شهر هرجا مسجدی , مدرسه ای ویا اداره ای بود از بلند گوی آن نوحه های حاج صادق آهنگران و دیگر مداحان کشور پخش میشد و من هم با شنیدن ای نوحه ها علاقه بیشتری به مداحی پیدا میکردم .

بخاطر دارم یکی از روزها که در گروه مقاومت مشغول عزاداری بودیم از طرف فرمانده وقت پایگاه مقاومت به من پیشنهاد نوحه خوانی در نماز جمعه قبل از قرائت خطبه ها داده شد که برای من بسیار غیر منتظره بود از طرفی احساس غرور میکردم و از طرف دیگر ترس و نگرانی وجودم را فرا گرفته بود اما با هر شرایطی خود را برای روز جمعه آماده کردم . و نوحه ای را در یکی از کتابهای قدیمی بیرون آوردم و این نوحه خود به خود مرا گرفت یادم هست بیت های اول نوحه این بود .

از جوانی به پیری رسیدم عاقبت کربلا را ندیدم ترسم از هجر حرمان بمیرم قبر شش گوشه اش را نبینم

و با اعتماد به نفس تصمیم گرفتم این نوحه را در روز جمعه و نماز جمعه که در دبیرستان شهید روحانی نیا برگزار میشود بخوانم

                                                                                                        ادامه دارد . . . .

بسم الله الرحمن الرحیم

چگونگی عزاداری مردم ممسنی درایام محرم در گذشته ای نه چندان دور وچگونگی  تاسیس هیئت اباالفضل العباس (ع) 

با قلم خادم الحسین 

کربلائی عباس خسروی 

قسمت دوم

. . . ادامه مطلب

از طرفی دوست داشتم روزها طولانی شود تا جمعه دیر برسد و از طرفی لحظه شماری میکردم برای رسیدن روز جمعه و اینکه چگونه میتوانم جلو آن همه جمعیت نوحه سرائی کنم . باالا خره جمعه رسید و لحظه به لحظه دلهره من بیشتر میشد با دیدن مردم و جمعیت حقیقتا" لرزشی اندام مرا گرفت آخه من هنوز یکبار هم چنین تجربه ای را نکرده بودم اما با تشویق دوستان و اینکه بخودم اطمینان کامل داشتم تا حدودی به خود آمدم و بعد از لحظاتی مجری برنامه اعلام برنامه کرد و اولین برنامه نماز جمعه نوحه سرائی من بود فاصله مردم تا جایگاه را به سختی پیمودم و راه فراری برای خود نمی دیدم وقتی در جایگاه قرار گرفتم و مردم و میکروفن را در مقابل خود دیدم سخت ترین لحظه برای من بود و با لرزش بسیاری که در صدای خود احساس میکردم مردم را به فرستادن صلوات دعوت کردم . شاید اگر آن لحظه توسل به ائمه پیدا نمیکردم بکلی صدایم قطع میشد از بس که ترسیده بودم نهایتا" ابتدا سطر اول نوحه را بصورت چیزی میان آواز و دشتی قرائت کردم و بعد نوحه را با یک آهنگ بسیار پر غم خواندم هر از گاهی خود را از این پا به آن پا تکیه میدادم بلکه جلو لرزش پاهایم گرفته شود اما فایده ای نداشت . شانس برآن داشتم که تریبونی جلو من بود و مردم لرزش صدای مرا می شنیدند ولی لرزش پاها و بدنم را نمی دیدند 0 دقایقی که گذشت اندکی ترس در من کمتر شده بود و احساس غرور کردم که توانسته ام جمعیت را متوجه کار خود کنم نوحه من به پیایان رسید و امام جمعه که آن زمان حاج آقا محمد علی غالبی بودند برای خواندن خطبه به جایگاه آمدند و مرا مورد تشویق خود قرار دادندحتی بیاد دارم فرمودند آقای خسروی شما جوان هستید و انشاالله به کربلا خواهید رفت اما ما که پیر شده ایم و کربلا را ندیده ایم چکار کنیم که با بیان این مطلب همه مردم در حسرت زیارت کربلا گریه کردند. من به سمت نماز گزاران رفتم که مردم هر یک با کلامی مرا تشویق و تحسین میکردند و من در حالی که هنوز صدایم میلرزید از آنها تشکر میکردم . بعد از نماز جمعه به من گفتند که برای جمعه بعد می بایستی نوحه سرائی کنی از اینجا بود که متوجه شدم که توانسته ام نظر همه را بخود جلب کنم و باعث شد که اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم . اما هنوز جمعه نرسیده بود که از من برای مداحی در مراسمهای دیگری که از طرف مسجد و ادارات برگزار میشد دعوت بعمل آمد . شبها و روزها به همین منوال گذشت و همراه با دوستانیکه هنوز از پایه های اصلی هیئت اباالفضل(ع) هستند در مراسم های مختلف شرکت میکردیم و بعد از هر مراسم در جمع دوستان که قرار می گرفتم مورد تشویق و گاهی از توصیه های آنها نواقص کار خود را برطرف میکردم . از اینکه همیشه با هم بودیم توانائی انجام هرکاری را در خودمان می دیدیم بخصوص کارهای دینی و فرهنگی که تجربه آن را داشتیم و کم کم محرم از راه رسید. بوی عطر شهدای کربلا در شهر به مشام میرسید و با آوردن شهدأ جنگ تحمیلی هم این فضا رنگ و بوی عجیب تری به خود می گرفت . یکی از شبها که گمانم چند شبی قبل از شروع محرم سال 1360 هجری شمسی بود یکباره فکر تشکیل یک هیئت عزاداری در ذهن ما پدید آمد اما چون جوان بودیم و از لحاظ مالی هیچگونه درآمدی نداشتیم و از طرفی بیش از 30 سال در شهرستان هیئتی بجز هیئت سیدالشهدأ وجود نداشت و کسان دیگری اقدام به تشکیل هیئت نکرده بودند برای ما بسیار سخت بود . اما بمحض اینکه به استقبال محرم رفتیم باز همگی براین تصمیم مصمم شدیم .

دست در دست یکدیگر گذاشتیم و عهد بستیم که به هر طریق که شده هیئتی را در محله خودمان تاسیس کنیم . وقتی این خبر در شهر پیچید هر گروهی نظری می دادند که اکثریت مخالف تشکیل هیئت جدید در شهر بودند . عده ای می گفتند عزاداری در این شهر در یک هیئت کافی است . عده ای دیگر بحث ناتوانی ما را بهانه میکردند . عده ای هم نظرشان بر این بود که تشکیل هیئت جدید باعث اختلاف و ایجاد دودستگی میشود اما ما چون مصمم به تشکیل هیئت بودیم با منطق جواب آنها را می دادیم .

وقتی تصمیم قطعی گرفته شد برای انتخاب نام هیئت با دیگر دوستان جلسه ای گرفتیم که این جلسات اکثرا" سر کوچه و خیابان تشکیل می شد . بعد از مشورت و گفتگوهای بسیار تصمیم براین گرفته شد که هیئت خود را با نام حضرت فاطمه زهرا (س) مزین کنیم . تصمیم گرفتیم تکیه گاه هیئت را در محله خودمان واقع در خیابان شهید مدنی ( ژاندارمری سابق )  کوچه روبروی مسجد امام سجاد (ع) بر پا کنیم در قسمتی از این محل قطعه زمینی مربوط به زنده یاد میرزا پرنور و زمین دیگری مربوط به زنده یاد عسکر زارعی وجود داشت که مقدار زیادی سنگ در زمین مرحوم میرزا ریخته شده بود که با کسب اجازه از صاحبان زمین سنگها را بدون هیچ مصالحی به شکل دایره در وسط زمین روی هم قرار دادیم . یکی از افرایکه در جمع آوری سنگها زحمت بسیار کشید آقای باقر امیری بود که به همین دلیل نام این تکیه گاه را به زبان شوخی کره باقر میگفتیم ( در زبان محلی به سنگهائیکه بدون مصالح روی هم چیده میشود کره میگویند ) چون حس همکاری وجود داشت بسرعت محل تکیه گاه آماده شد و اما مشکلات ما از این به بعد شروع شد زیرا همه جمع ما توانائی خرید حتی چند لامپ را هم برای روشنائی نداشتیم . اما امیدوار بودیم و توکلمان به خدا بود . شبهای اول محرم را بدون نور و بدون وسائل صوتی شروع کردیم و اینجانب که نوحه خوان هیئت بودم بر بلندی همان سنگها قرار میگرفتم و بقیه دوستان در پائین مشغول سینه زنی می شدند چون تازه کار بودیم و نوحه زیادی نداشتیم گاهی اوقات یک نوحه را در یک شب بیش از چند بار می خواندیم غیر منتظره شبهای بعدی محله ما شکل و شمایل یک هیئت چند ساله را به خود گرفت و همین باعث شد آنهائیکه سنگ نا امیدی به سینه میزدند یواش یواش به ما ملحق شوند و حتی برای خواندن یک نوحه پا پیش گذارند . حضور جمعیت به ما روحیه دو چندان داد و لحظه به لحظه فکر جدیدی برای بهتر شدن هیئت در ذهن ما پدید میآمد و تصمیم به انجام آن میگرفتیم . مثلا خواهان آن شدیم که هر کس در خانه خویش پارچه سیاه و یا پارچه دیگر که مربوط به عزاداری باشد به تکیه گاه بیاورد تا محیط اطراف تکیه گاه را سیاه پوش کنیم . این کار ها نتیجه بخش بود و تا حدودی تکیه گاه ما رنگ و بوی عزاگرفته بود . باز هم چون مدام در طول روز و شب در کنار هم بودیم هرکس در حد توان خود آنچه که از دستش برمی آمد کوتاهی نمیکرد بخاطر دارم که پولهای تو جیبی خود را که خیلی مختصر بود روی هم میگذاشتیم تا بلکه بتوانیم وسیله ای برای هیئت خریداری کنیم اما این پولها جواب کار ما را نمیداد و چون شبها مردم عزا داری ما را دیده بودند و در حین عزاداری از مردم طلب کمک مینمودیم لذا مردم تا حدودی آمادگی این کار را داشتند و ما هم با گاریهائی که از خانه های خود آورده بودیم چند تن از بچه ها را برای جمع آوری کمکهای مردمی در محله خودمان بسیج کردیم مردم هم با دادن مختصر وجوهات نقدی و غیره نقدی مثل قند , شکر , آبلیمو و هر آنچه که در توان داشتند ما را یاری میکردند و ما هم شبها با همین چیزهای غیر نقدی که از مردم جمع آوری کرده بودیم از عزاداران پذیرائی مینمودیم .

برنامه ریزی , مدیریت , همدلی و انسجام خوبی که ما داشتیم باعث شد که تکیه گاه ما خیلی زود پذیرای عزاداران بسیاری گردد و همه از اینکه هیئت فاقد سیستم صوتی است بسیار نگران بودیم و واقعا برای مداح بسیار خسته کننده بود تا اینکه غروب یکی از روزها یکی از دوستان بنام آقای سهراب پرنور که چند سالی از ما بزرگتر بود و آن زمان رئیس هیئت فوتبال شهرستان بود و تعصب خاصی روی هیئت داشت اعلام کرد هیئت فوتبال دستگاه صوتی دارد میتوانیم شبها از این دستگاه برای عزاداری استفاده کنیم به شرط آنکه هر روز صبح زود دستگاه صوتی را به اداره تربیت بدنی برگردانید ما هم با خوشحالی تمام این شرط و پیشنهاد را به جان خریدیم غروب که شد با نصب یک بوق بلند گو در تگیه گاه احساس عجیبی داشتیم شب که رسید و مشغول عزاداری شدیم صدای بلندگو در محل و در شهر پیچید و باعث شد که خیلی از کسانیکه اطلاع نداشتند هیئتی در این محل تشکیل شده است با شنیدن صدا به جمع ما ملحق شدند و این باعث دلگرمی بیشتری برای ما شد . هر شب که میگذشت جمعیت ما بیشتر میشد تا جائیکه افراد آشنا و نزدیک در حیاط های خانه های خود می نشستند که جا برای غریبه ها بیشتر باشد .

شب پنجم یا ششم بود که عده ای از بزرگترها که مربوط به محله ما هم نمیشدند اما خوب همدیگر را میشناختیم به ما ملحق شدند که باز موجب دلگرمی ما شد اما همین افراد با دخالتهای بیمورد و . . . ادامه دارد . . 


قسمت سوم

ادامه مطلب :

که بیشتر از روی نادانی بود در آینده موجبات دو دستگی و دلسردی را بوجود آوردند که در حال حاضر ما بچگونگی عمل آنها کاری نداریم .

در این شبها که ما خود را قویتر می دیدیم و مردم بیشتر به ما توجه میکردند , لذا ما از امام جمعه وقت که آقای شیخ محمد علی غالبی نام داشتند و صدای بسیار زیبائی از طرف خدا به او هدیه داده شده بود را برای عزا داری و سخنرانی در تکیه گاه هیئت دعوت نمودیم که ایشان هم پذیرفتند و با دیدن جمعیت و نظم و نوع عزاداری ما بسیار خرسند شدند و در بیانات خود از عملکرد هیئت ما تشکر و قدر دانی کردند و این دلگرمی باعث شد که ما بعد از عاشورا بمدت پنج شب مراسمات شام غریبان , تعزیه خوانی و عزاداری را ادامه دهیم که بسیار هم خوب برگزار میشد ولی با گذشت زمان عده ای که قبلا" از آنها یاد کردیم باز با دخالتهای خود بعنوان همکاری دور ما جمع شدند و چون این افراد ریش سفید بودند بر خود واجب میدانستیم که از نظرات و راهنمائی های آنها استفاده کنیم و احترام آنها را داشته باشیم 0

رفته رفته دیدیم که دارند امورات هیئت را با سلیقه خودشان که درست هم نبود در دست میگیرند و ما هم بخاطر عزت و عظمت عزاداری اباعبدالله با آنها کنار می آمدیم تا مراسم بنحو احسن انجام شود تا اینکه محرم بپایان رسید و این حقیر برای انجام خدمت مقدس سربازی داوطلبانه راهی جبهه های جنگ شدم از آنجا که این حقیر مداحی می کردم محرم بعدی را در جبهه بسر بردم و هیئت هم در شهرستان با حضور دیگر دوستانیکه از خود اختیار نداشتند و بزرگتر هائیکه با سلیقه خود امورات هیئت را در دست گرفته بودند عزاداری امام حسین را در همان محل بپایان بردند که چندان عزاداری آنها چنگی بدل نزد و خیلی ضعیف برگزار شده بود 0

خلاصه محرم سال بعد از راه رسید و چند ماهی از خدمت من باقی بود ولی طبق پیش بینی ها خودم رضایت فرمانده یگان خود را جهت مرخصی رفتن در ایام دهه محرم جلب کرده بودم که توانستم شب چهارم محرم خودرا به دیگر دوستان در هیئت ملحق کنم اما وقتی به تکیه گاه هیئت رسیدم دیدم که هیچکونه امکاناتی در تکیه گاه نمیباشد و بچه های هیئت هم بسیار ناراحت و غمگین بودند وقتی علت را جویا شدم گفتند که همان بزرگترها که خود را به هیئت تحمیل کرده بودند تکیه گاه را به خیابان شهید بهشتی که بیشتر به محله خودشان نزدیک بود و به بهانه کمبود جا انتقال داده اند . و من پرسیدم شما چکار میکنید ؟ گفتند ما دور تکیه گاه خود جمع میشویم و بدون امکانات سینه زنان به تکیه گاه جدید میرویم و مشغول عزا داری میشویم من هم با آنها هم عقیده شدم و دسته جمع به محل عزاداری جدید رفتیم که با استقبال خوبی از سوی همان بزرگترها مواجه نشدیم و اصلا اهمیتی به فکر و سلیقه و نوع عزاداری ما نمیدادند که این کار بسیار موجب نگرانی و نا رضایتی جمع ما شد . آن شب عزاداری بپایان رسید و ما هم دسته جمع به تکیه گاه قدیمی خودمان آمدیم و با ناراحتی و دلی شکسته ساعتها در تاریکی نشستیم و از هر دری سخن میگفتیم و مانده بودیم که هیئتی را که ما خود بنا نهاده بودیم از دست ما ربوده اند و بدنبال چاره ای بودیم که نهایتا خسته شدیم و ادامه بحث را به فردا موکول کردیم از آنجا که خواست خدا بود فردا همه یکدل و یکصدا خواهان تشکیل هیئتی مستقل شدیم اما هیچ گونه امکاناتی نداشتیم و با این توکل که مگر ما روز اول چه داشتیم که هیئت را بنا نهادیم گفتیم که باز هم از صفر شروع میکنیم و یا علی گفتیم .

دست در دست یکدیگر نهادیم و هم قسم شدیم که تکیه گاه دیگر بنا کنیم و برای اینکه بهانه ای دست کسی ندهیم و مشکل جا و جمعیت بوجود نیاید تکیه گاه خود را به خیابان شهید مدنی ( محل فعلی هیئت ) انتقال دادیم .

بعد از مشخص شدن مکان هیئت برای نامگذاری هیئت به شور نشستیم عده ای همان نام قبلی را پیشنهاد دادان ( فاطمه زهرا س ) که با توجه به اینکه هیئتی با این نام وجود داشت منصرف شدیم تا بهانه ای بدست کسی ندهیم که این حقیر پیشنهاد نام حضرت اباالفضل العباس (ع) را دادم که مورد قبول همه دوستان قرار گرفت . حالا روز چهارم محرم است تصمیم گرفتیم که تکیه گاه جدید را برای عزاداری امشب محیا سازیم که با همفکری و همدلی دوستان این مهم محقق شد با ابتدائی ترین چیزها مثل یک بشکه که یک چوب بسیار بلند را در وسط آن گذاشته بودیم و دور آن را سنگ ریخته بودیم و با نصب یک لامپ بر روی آن چوب و با نصب یک پلاکارت در تکیه گاه موجودیت هیئت اباالفضل العباس (ع) را اعلام کردیم و هر کس در منزل پارچه ای یا پرچمی یا علمی داشت صادقانه و خالصانه به هیئت آورد و از آنجا که اصل عزاداری مداح و سینه زن بود و ما هم این دو فاکتور مهم را داشتیم و از طرفی باز هم برادر سهراب پرنور که در تربیت بدنی مشغول خدمت بود با آوردن دستگاه آمپلی فایر و بلند گو و میکروفن قوتی دیگر به همه ما بخشید و همان شب با شور و حال بسیاری مشغول عزاداری شدیم که یکباره دیدیم همه مردم که علاقه مند به عزاداری امام حسین هستند به ما ملحق شدند و باعث غرور و خوشحالی دو چندان ما شد اصلا با دیدن این جمعیت بنظر میرسید چند سالی است که در این تکیه گاه عزاداری میشود .

ما دوباره با همان روش قبلی از درب خانه ها شروع به جمع آوری نذورات مردم میکردیم و شبها از عزاداران پذیرائی مختصر می نمودیم بالاخره با همه خوبیها و توانمندی ها گاه گاهی هم اختلاف نظر و اختلاف سلیقه برای اندک زمانی بوجود میآمد که این هم امری طبیعی بود و به عشق اباالفضل العباس (ع) خیلی سریع یکدل و یک صدا میشدیم .

اما مشکل مادی یکی از دغدغه های اصلی ما بود . چون همگی ما جوان بودیم و هیچگونه سرمایه ای از خود نداشتیم و بزرگترها هم ما را باور نمیکردند بسیار همیشه این مورد مارا زجر میداد اما بروی خود نیاورده و همواره امیدوار بودیم . افراد زیادی دور ما بودند اما هیچکدام از لحاظ مالی نمیتوانستند کمکی کنند و عده ای هم که وضع مالی خوبی داشتند اعتقادی آنچنان نداشتند با اینکه کمک نمیکردند بر چسبهای بد و نا جوری هم به ما میزدند حتی کمیته آن زمان و بعضی از ادارات براثر نظر تنگی به ما سخت میگرفتند اما آنجا که خواست خدا باشد با صداقت و استقامتی که اعضای این تکیه گاه داشتند و گذشت زمان آن را بهتر از هر چیزی ثابت میکرد لحظه به لحظه و سال به سال توانمندیهای ما را مردم میدیدند و جذب هیئت میشدند از طرفی ما هم عزاداری را مختص ده شب ماه محرم نمیدانستیم و در طول سال برای ائمه و مراسمات شهدا ارزش قائل میشدیم و مراسمات گوناگونی برگزار مینمودیم که هیئت های دیگر از این مهم غافل بودند بدون آنکه خود خبر دار شویم دیدیم که نام هیئت در همه جا پیچیده و بر سر همه زبانها است . خدا را شاهد میگیریم که نه برای معرفی خود بلکه از روی صداقت و وابستگی قلبی به اهل بیت بدون ریا و بدون دریافت حتی یک ریال تمامی مراسمات مذهبی و انقلابی شهرستان را برگزار میکردیم و یکدل و یکصدا آنچه که برای پیشرفت هیئت مهم بود با جان ودل انجام میدادیم .

بیادم هست که حتی یک نفر ماشین خود را برای حمل بشکه آب و یا وسائل صوتی هیئت در روز تاسوعا و عاشورا به ما نمیداد تا اینکه مجبور میشدیم یا بدون آب این مسیر طولانی را بپیمائیم و یا با گاری مردان فقیری که در شهر به حمالی مشغول بودند اسباب و وسائل خود را به این طرف و آن طرف میبردیم شاید پنج الی شش سال این گاریها برای ما حکم یک تریلی هیجده چرخ را داشت بخاطر دارم که در بعضی اوقات وقتی برای کمک به مردم مراجعه مینمودیم چنان با تمسخر  جواب میدادند که هر کس دیگری بود شاید به هیچ وجه ادامه نمیداد آنهائی هم که مسخره نمیکردند با یک کمک بسیار ناچیز باعث دلسردی ما میشدند حتی بزرگتر های محل که در کنار ما بودند ارزش جوانان این هیئت را درک نمیکردند اما عشق به هیئت  سراسر وجود همه ما را فرا گرفته بود که به هیچ چیز جز هیئت فکر نمیکردیم .

بعضی از روزها برای جمع آوری کمکهای مردمی به دوستان مراجعه میکردیم که چندان کمکی به ما نمیشد زیرا از طرفی ما را بچه میپنداشتند و از طرفی حقیقتا" اعتقادات دینی هم کم بود در بعضی از مواقع حتی میشد که یکصد ریال به ما کمک میکردند اما یکی از روزها به مغازه ای مراجعه کردیم و از او طلب کمک کردیم که او ( حاج حسن پرگاله ) با پرداخت یکهزارو پانصد تومان که آن موقع برای ما مبلغ بالائی بود باعث دلگرمی ما شد ( خدا گر ز حکمت ببندد دری به رحمت گشایت در دیگری ) و باعث شد که به تلاش خود در این مورد ادامه دهیم وقتی از مغازه حاجی بیرون آمدیم در پوست خود نمی گنجیدیم و دلمان میخواست هرچه سریعتر این خبر مهم را به دیگر اعضا بدهیم بعد از آن هم چند نفری با مبلغ های پانصد تومانی ما را یاری کردند برای آنکه هم قدر شناسی کرده باشیم و هم تبلیغی برای هیئت انجام داده باشیم برای کسانیکه مبلغ پانصد تومان به بالا به هیئت هدیه کرده بودند لوح تقدیری تهیه کردم و به آنها هدیه و در مغازه هایشان نصب نمودیم که این کار باعث اطمینان و توجه بیشتر آنان به ما شد که به نظر خود اینکار جرقه ای بود برای کمک های مالی از جانب مردم برای هیئت و بیش از پیش خود و هیئت را به جامعه معرفی نمودیم . 

                                                 ادامه دارد ...

  

 

 

 

 


: چگونگی تاسیس هیئت اباالفضل ع ممسنی
[ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۹ ] [ 21:19 ] [ m.k.r ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

با سلام و خوش آمدگوئی
به شما بازدید کننده محترم :
به استحضار میرساند که هیئت اباالفضل العباس (ع) شهرستان نورآباد ممسنی در سال 1360هجری شمسی با همکاری و تلاش گروهی از جوانان مومن و حزب الهی فعالیت های مذهبی خود را آغاز نمود و به لطف خدا و دعای خیر مردم تاکنون تداوم داشته و هم اينك نيز در تمامي مناسبتهاي مذهبي- فرهنگي در محل حسينيه ي اعظم آن هيئت واقع در استان فارس،شهرستان نورآباد ممسني، خيابان شهيد بهشتي،كوچه 4  فعاليت مي نمايد.

مسئول هيئت : حاج عباس خسروي

مدیر وبلاگ : کربلائی محمدکریم روحانی   
موضوعات وب
لینک های مفید
امکانات وب